دورهی مبارزهی نیروهای مجاهد کشورمان با حکومت کمونیستی و سپس مبارزه با نیروهای اشغالگر شوروی، به دورهی (جهاد افغانستان) معروف است. در دورهی جهاد، فرماندهان مختلفی ظهور و بروز یافتند ولی چند نفر آنها شاخصتر بودند و بعدها هم نقش مهمی در تحولات بعدی افغانستان بازی کردند که از آن جمله میتوان به شهید احمد شاه مسعود اشاره کرد.
آنچه میخوانید ترجمهی بخشی از کتاب خاطرات یکی از مجاهدین عرب افغانستان است. این فرد (مانند بسیاری دیگر از اعراب) برای جهاد به افغانستان آمده بود و با توجه به نیازهای خاص جهاد، تمرکزش را بر روی جمع کمکهای مالی و پزشکی برای مردم و مجاهدین و رساندن این کمکها به آنها قرار داده بود. او در زمان حضورش در شمال افغانستان متوجه وجود اختلافات درونی بین برخی فرماندهان جهادی هم شده و برای رفع آن به دیدار مسعود رفته بود، منتهی بعد از سفری به پاکستان و جمع کمکهایی برای مجاهدین:
از مرز پاکستان به داخل افغانستان حرکت کردم، همراه با قافلهای که چندان کوچک هم نبود. این قافله همه احتیاجات [مردم و مجاهدین] شمال افغانستان را تأمین نمی کرد، ولی قابل قبول بود.... به مزار شریف برگشتم. این بار تابستان بود [مرتبهی قبل، در زمستان به اینجا آمده بودم]. راه را در طی حدد سی روز پیمودیم. خطرات جدیای سر راهمان ایجاد نشد، چراکه با گذشتن هر سال از جهاد افغانستان، خطرات عبور و مرور در راهها [به واسطهی شکستها و عقب نشینیهای نیروهای کمونیست و نیروهای شوروی] کمتر میشد. شوروی داشت ضعیفتر میشد، و همراه با آن حکومت طرفدار آن در افغانستان هم ضعیفتر میشد، در حالیکه مجاهدین در حال قدرت گیری بیشتر بودند تا جایی که بعدها به حدی رسید که دیگر با موتر در جادهها حرکت میکردیم و نگران نیروهای شوروی و کمینهایشان نبودیم.
..."تصمیم گرفتم با احمد شاه مسعود دیدار کنم" سراغ مولوی علم رفتم و گفتم: "حالا نمی توانی بگویی نمی شود به دیدار مسعود بروم (مرتبهی قبل به دلیل سختی طی راه در زمستانهای وحشتناک افغانستان، به او اجازه رفتن به دره پنجشیر را نداده بود). میخواهم مسعود را ببینم."
مولوی علم گفت: "می توانی ببینی اش." بعد یک (راه بلد) به اسم عبدالقادر سیّار مأمور کرد تا من را پیش مسعود ببرد. این عبدالقادر سیّار از زمان آغاز جهاد در سال 1979 [زمستان 1358] حلقهی اتصال بین مسعود و ذبیح ا... [از فرماندهان اصلی مسعود در این منطقه] بود. دائم بین این دو فرمانده در رفت و آمد بود، به طور متوسط دو سفر در هر ماه. میرفت پیش مسعود و باز بر میگشت پیش ذبیح ا.... پنج سال قبل از آمدن من تا آن زمان، همین کارش بود. به این دلیل به او (سیاّر) میگفتند که دائما در حال سیر [بین مسعود و ذبیح ا...] بود. از آنجا که برخی تماسها و اوامر و هماهنگیها را از ترس کشف شدن توسط نیروهای شوروی نمی شد حتی از طریق رمز در بیسیم گفت، این شخص شده بود انتقال دهندهی اسرار نظامی مهم بین مسعود و ذبیح ا...، از پنجشیر [محل استقرار مسعود] به مزار شریف [محل استقرار ذبیح ا...]. چقدر این مرد در راه خدا تحمل سختی کرد. هر ماه این مسیر را با پای پیاده [به دلیل عدم امکان استفاد از وسایل نقلیه در مناطق صعب العبور و از ترس کمین یا بمباران شوروی] طی 15 روز طی میکرد و [بعد از دادن پیام یا گرفتن پیام] مجددا با پای پیاده بر میگشت. پنج سال دائما در همین وضعیت بود، تابستان و زمستان.
با سیّار حرکت کردیم. پانزده روز پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به منطقهی مرز بین پنجشیر و سلطان شیرا. منطقهای بود از کوههای سر به فلک کشیده در سلسله جبال هندوکش. مسعود در آن زمان و بعد از عقبنشینی از پنجشیر، مرکز فرماندهی اش را در اینجا قرار داده بود. جریان از این قرار بود که نیروهای شوروی با هماهنگی وزارت دفاع دولت کمونیستی افغانستان در 21 آپریل 1985 [اول ثور 1364] حملهای را با نام (هجوم سهمگین) برای نابود کردن مقاومت در منطقهی پنجشیر آغاز کرده بود. به همین دلیل مسعود در این زمان به کوههای هندوکش که از شمال شرق به جنوب غرب کشیده میشد عقب نشینی کرده بود. این سلسله کوهها واقعا بلند هستند و کوههای سخرهایای را شامل میشوند که ارتفاع هر کدامشان حدود هفت هزار متر است.
وقتی به این منطقهی سلطان شیرا رسیدیم، سه ماه بود که کسی هیچ خبری از مسعود نداشت. سازمان اطلاعات شوروی معروف به کی جی بی[کا گ ب] دنبال مسعود بود که سر به نیستش کند، از همین رو در این منطقه مخفی شده بود. و با گذشت چند ماه، سرگردانی روسها زیاد شده بود.
شایعاتی پخش شد مبنی بر اینکه او کشته شده است، در حالیکه رادیو روسیه خبری پخش کرد و [به دروغ] مدعی شد که مسعود، افغانستان را به مقصد امریکا ترک کرده است تا با رئیس جمهور وقت امریکا رونالد ریگان دیدار کند. ولی مسعود اصلا و به هیچ وجه منطقهی کوهستانیای که در سلطان شیرا در آن پناه گرفته بود را ترک ننموده بود.ای بسا آن خبر روسها صرفا یک تحلیل بود، چرا که خود روسها هم از وضعیت مسعود در آن ماهها اطلاعاتی نداشتند.
اولین ملاقات با نیروهای مسعود: مجاهدینی متفاوت
به این ترتیب، رسیدن من به آنجا برای دیدار با مسعود همزمان شد با حملهی گستردهی روسها برای نابودی مقاومت در دره پنجشیر. به محض اینکه به منطقهی سلطان شیرا رسیدیم، با یک گروه از مجاهدین برخورد کردیم. مسعود نیروهایش را به گروههای کوچک تقسیم کرده بود که هر گروه شامل ده تا دوازده نفر میشد، و این گروهها را در مناطق مختلف این کوهها پخش کرده بود. باید مقدار دیگری راه میرفتیم تا به محلی که مسعود در آن مستقر بود برسیم. برف همینطور میبارید و تمام سر و بدن ما را پوشانده بود. آن مجاهدین طبعا عبالقادر سیار را میشناختند. سیار به آنها گفت: "همراه یک مهمان عرب که از طرف مولوی علم فرستاده شده آمده ام، در مزار شریف همراه بود و اصرار داشت مسعود را ببیند."
به او گفتند: "همینجا منتظر بمان." ما را سه روز نزد خودشان در همان محل نگه داشتند تا به مسعود خبر بفرستند که من آنجا هستم یا از او اجازه ملاقات را بگیرند.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که این مجاهدین با مابقی مجاهدین که در مناطق مختلف افغانستان میدیدم فرق دارند. در جریان این طرف و آن طرف رفتنمان در مناطق مختلف افغانستان، هر دفعه در مرکزی از مراکز مجاهدین میماندم [با توجه به وجود چندین گروه مختلف در بین مجاهدین، او این کار را میکرده تا متهم نشود که حمایتها و کمکهایش به یک طرف خاص از مجاهدین میرسد و یا در اختلافات آنها طرف خاصی را میگیرد] و در آنها سادگی و ایمان مخصوص افغانها را میدیدم. ولی در آنها آگاهی ندیده بودم. اما در سلطان شیرا فهمیدم که با یک مجموعهی آگاه طرف هستم.
مثلا یکی از سؤالهایی که اعضای این گروه [در طول آن سه روز] از من پرسید این بود که "ممکن است برای ما تشریح کنی که چطور ملت الجزایر [در جریان نبرد استقلال از استعمار فرانسه] در راه خدا جنگید ولی بعد از پیروز شدن انقلاب، دولت اسلامی برپا نکرد؟ جهاد ضد فرانسویها با نام خدا انجام میشد، ولی نتیجه به نام اسلام نشد." وقتی این سؤال از من پرسیده شد تعجب کردم. اصلا توقع نداشتم مجاهدین چنین سؤال [دقیقی] از من بپرسند. به خودم گفتم چطور حسین [شخص سؤال کننده] همه این چیزها را درباره الجزایر و انقلابش میداند؟ درحالیکه برخی از مجاهدین دیگر اصلا نمی داننند الجزایر در کجای نقشهی دنیا قرار دارد.
در نتیجه، اولین گروه مجاهدین که در این منطقه دیدم شامل مجاهدینی روشنفکر بود. تازه اینها یک گروه رزمنده بود و وظیفه شان رسانهای یا سیاسی نبود.
اولین دیدار با "آمر صاحب"
بلافاصله یک چیز دیگر هم درباره کیفیت مجاهدین اینجا در ذهنم نقش بست. سه روز همراه این گروه بودم. بعدش به من گفتند "آمر صاحب" تو را خواسته است. اینجا نمی گفتند "مسعود". او در بین سربازان و فرماندهانش فقط "آمر صاحب" خوانده میشد، به معنی امیر محترم. به رغم اینکه این نوع بزرگداشت و احترام به یک شخص جزو عادات و رسوم ما [الجزایریها] نبود، ولی به هر حال من حالا در بین مردمی دیگر هستم و نباید خودم در بین آنها رفتار خاص و متمایز کننده داشته باشم. من هم دیگر به جای مسعود میگفتم "آمر صاحب". درست نبود درمورد او تعبیر دیگری غیر از آنچه فرزندان منطقه اش به کار میبردند به کار ببرم.
بعد از طی کردن مسیری در حدود سه ساعت به محل مسعود رسیدم. به محض اینکه دیدمش، چین و چروکهای صورتش نظرم را جلب کرد. صورتش سریعا این احساس را در من برانگیخت که با یک انسان ساده رو به رو نیستم. انسان متمایزی بود. لبخندی به من زد، من هم لبخندی زدم. به زبان فارسی گفت "فارسی میفهمی؟" [عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است] به او گفتم: "کم کم" [عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است]. جوب داد: "خوبه".
در کنارش عالمی ایستاده بود که مولوی غلام قاری نام داشت. او تدریس به مسعود را به عهده داشت. مسعود، به رغم تمامی شرایطی که به آن مبتلا بود و به رغم فشار حمله روسها به او، تحصیل دین را کنار نگذاشته بود و هر روز زمانی را به یادگیری فقه حنفی اختصاص داده بود. چرا که معقول نیست که رهبر مردمی باشی و مذهب آن مردم را نشناسی. مسعود متخصص فقه نبود، او [در دانشگاه] درس مهندسی خوانده بود و مهندس بود. و روی همین حساب، دروس دینی برای او بینهایت ضروی بود. و این عالم بیچاره، مولوی غلام قاری، مجبور بود هر روز با مسعود باشد تا به او درس بدهد، به رغم اینکه آمر صاحب هر روز از جایی به جای دیگر میرفت- و این متناسب بود با حجم توطئهای که علیه او جریان داشت، از قبیل تلاشها برای دستگیری یا کشتنش. زندگی مسعود را خطرها دربرگرفته و پوشانده بودند. ولی اکثر تحرکاتش و جابه جاییهایش در آن وقت منحصر بود به کوههای شیرا که برای خارج شدن از آن باید چهار روز راه میپیمودی.
مولوی غلام قاری مسئولیت ترجمه را بر عهده گرفت و مسعود از من پرسید: کجایی هستی؟
جواب دادم: الجزایری
گفت: اسمت چیست؟
گفتم: عبدا... انس.
مسعود به فارسی پرسید: قاری قرآنی؟
گفتم: سعی میکنم.
گفت: ممکن است چند آیه بخوانی تا تلاوتت را بشنویم؟
آیات انتهایی سورهی آل عمران را تلاوت کردم.
با لبخند به مولوی گفت: به نظر میآید از امروز جایت را از دست دادی!
مولوی هم پاسخ داد: ما مانعی نمی بینیم که از برادران عربمان یاد بگیریم، چون آنها قرآن را بهتر از ما میخوانند.
مسعود رو به من گفت: از حالا به بعد روزانه نیم ساعت وقتت را بعد از نماز صبح میگیرم که با من تجوید کار کنی.
گفتم: من فقط ده روز با شما هستم تا برخی ملاحظات و مسائل را که لازم است، به شما منتقل کنم. بعدش به مزار شریف بر میگردم.
جواب داد: میدانم چرا اینجا آمده ای. دقیقا میدانم در مزار شریف چه خبر است. من ضربهی بسیار سختی با ترور و کشته شدن ذبیح ا... خوردم، مرد قویای که در جذب مردم آنجا بسیار رویش حساب میکردیم. نمی توانی حجم ضربهای که با از دست دادن او خوردیم را تصور کنی.
بعد چند عکس ذبیح ا... را آورد و گفت آن مرحوم [ذبیح ا...] بارها به پنج شیر آمده و با او دیدار کرده بود. و ادامه داد: "من در جریان آنچه در جبهه میگذرد هستم. چیزهایی که آنجا جریان دارد را دنبال میکنم، از جریانات کوچک و جزئی گرفته تا جریانات بزرگ. ولی چیزی که برای من جالب است این است که تو که یک عرب هستی و خیلی با برادران ما در مزار شریف تجربهی همراهی نداری، چطور به این سرعت توانستی حجم رقابت بین فرماندهان منطقه رادرک کنی."
گفتم: "چیزی که نظر مرا به سمت تو جلب کرد [و باعث شد اینجا بیایم] این بود که دیدم همه آنها با عظمت و بزرگی از تو یاد میکنند و نام میبرند، به خودم گفتمای بسا که تو بتوانی با توجه به جایگاهی که نزد آنها داری و با به کارگیری آن، در حل مشکل کمک کنی. این چیزی بود که باعث شد پیش تو بیایم."
بعد از آن، مسعود از سیار خواست که به آن نقطهی اولی که مورد استقبال قرار گرفتیم [و در آنجا سه روز بودیم] برود. رو به مسئول امور مالی اش کرد و از او خواست روی برگهای بنویسد که مقداری پول به سیار تحویل دهند. بعدش به من نگاهی کرد و گفت: "جای تو همین جاست، هرگز اینجا را ترک نخواهی کرد. با ما زندگی خواهی کرد یا با ما شهید خواهی شد. سرنوشت تو سرنوشت ماست." و اضافه کرد: "چیزی که در دلم هست این است که اعراب و مسلمانان، سهم خود را نسبت به این جهاد مبارک [در افغانستان] ادا نمی کنند، و برادرانشان را در افغانستان رها کرده اند. در اینجا تعداد زیادی عرب نداریم. حالا فقط تو اینجا هستی و ابو عاصم."
ابوعاصم یکی از جوانان کرد عراقی بود که از مدتی قبل همراه مسعود و نیروهایش بود و به آنها قرآن یاد میداد.
مسعود ادامه داد: "قبل از تو یکی از برادران اردنی به دیدن ما آمد، خدا خیرشان بدهد. ولی خیلی نماند و به پاکستان برگشت. ولی امیدوارم تو اینجا پیش ما بمانی."
مخفی نمی کنم که وقتی اولین گروه مجاهدین را در همان نقطه اول سلطان شیرا دیدم، از آنهاخوشم آمد و این احساس در من ایجاد شد که به آنها از دیگر مجاهدین در مناطق دیگر نزدیکتر هستم. خودم را در مناطق دیگر غریب میدیدم. اما حالا [و در دیدار با مسعود]، این حس در من ایجاد میشد که من به طرز فکر این مردان [مسعود و یارانش] نزدیکم. وقتی با مسعود دیدار کردم و جاذبه و سادگی و تواضع او را -به رغم همه هیبتی که از او در ولایتهای مختلف افغانستان میشنیدم- ملاحظه کردم، تصمیم گرفتم همراه او بمانم.
مترجم: وحید خضاب
*مشخصات کتاب: ولادة الافغان العرب، سیرة عبدا... انس بین مسعود و عبدا... عزّام، تألیف عبدا... انس، طبع دارالساقی، الطبعة الاولی 2002، بیروت
"صفحات 41 تا 47، در این متن ترجمه شده است"
تذکر این نکته ضروری است که ترجمه بخشی از این کتاب به معنای تأیید تمامی مطالب مندرج در کتاب یا تأیید تمامی عقاید نویسندهی آن نیست
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/639